خبرگزاری حوزه | سیزده رجب! دیوار خانه شکافته می شود. زنی درد در جانش پیچیده شده است. داخل خانه می شود و از نظرها پنهان. هر چه می کنند قفل در باز نمی شود.
سه روز می گذرد. زن، همایِ رحمت در آغوش، از خانه بیرون می آید.
نامش بر لوح سبز می درخشد. محمد، او را می بوسد. می بوید.
و او چون شتر بچه ای که در پی مادرش روان است، پا جایِ پای محمد می گذارد.
پایین کوه نور ایستاده است. طنین صدای جبرئیل از غار حرا در وجودش می پیچد: «إقراء...»
یوم الدار است. می ایستد: «ای پیامبر خدا! من تو را یاری میکنم. » طنین صدایش سه مرتبه در گوش خویشانِ محمد می پیچد.
درخت جلو می آید و بر محمد سایه می افکند. شاخه اش را بر شانه ی او می گذارد.
گردنکشی می کنند: «کسی جز این، تو را تصدیق نمی کند. » و چه تصدیقی بالاتر از تصدیقِ رَجُل اَعراف!
درسش را از بَر شده است. در مدرسه ی شعب ابی طالب.
معلمش ابوطالب، هر شب او را در جای محمد می خوابانَد.
لیلة المبیت است. در رختخواب محمد می خوابَد.
در سرزمین ضَجنان رویاروی مشرکان شمشیر می کشد. می ترسند. عقب می نشینند. فاطمه را به محمد می رساند.
به خانه ی محمد می رود. سکوت فاطمه، علامت رضایت است.
ملبباً بثوبه به مسجد می برندش. سکوت بیست و پنج ساله اش، علامت استخوانِ در گلو و خارِ در چشم است.
با معاویه مقایسه می شود. او از مردم خسته و مردم از او خسته اند. از خدا می خواهد او را از مردم بگیرد.
فرصت داشتنش چون ابر در گذر است.
شب نوزدهم! خانه ی دختر!
ابر مهربانی بر سر یتیمان، در حال گذر است. مرغابی ها دست به دامانش می شوند.
از رجب تا رمضان. عجب فرصت اندکی! چه کسی قدرش را دانست!؟
لیلة الزهراء! عطر این شب شامه اش را پر کرده است. عطر آشنای فاطمه.
اندوهش رو به پایانی است.
جایِ زخم، یادگاری است از جنگ خندق. زخم تازه می شود.
اما کجاست دست پیامبر که علی، آن همای رحمت را دریابد!؟
عصمت مصطفوی، عضو گروه نویسندگی صریر